گفت و گو با یاسمن خلیلی فرد، داستان نویس

هویت محله ای به رمان عمق می بخشد

هویت محله‌ای به رمان عمق می‌بخشد

روزنامه همشهری: علی الله سلیمی

«یاسمن خلیلی‌فرد» داستان‌نویس و منتقد سینمایی، 27 ساله، متولد شمیران و کارشناس ارشد کارگردانی سینما از دانشگاه هنر تهران است. تجربه ساخت فیلم‌های کوتاه تجربی و مستند دارد و از 12 سالگی در نشریات سینمایی نقد می‌نویسد. عضو انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران است و رمان اول این نویسنده با عنوان«یادت نرود که...» پاییز 1394 منتشر شد که در حال حاضر چاپ پنجم آن تمام شده و به‌زودی به چاپ ششم می‌رسد. یک کتاب با محوریت سینمای جنگی دارد با عنوان «نقش جنگ بر سینمای غیرجنگی ایران» و رمان جدیدش «انگار خودم نیستم» اواخر دی 1396 منتشر شد و در حال حاضر چاپ سومش تمام شده و چاپ چهارم آن در راه است. به گفته خودش، در حال حاضر مشغول کار روی یک داستان بلند است و یک مجموعه داستان دارد که در مرحله‌ بازنویسی‌ است. علاوه بر آن قصد دارد به شکل جدی فیلمنامه‌هایش را به فیلم سینمایی تبدیل کند. با این نویسنده درباره ردپای محله‌های تهران در آثارش گفت‌وگو کردیم. 

در کتاب جدید شما با عنوان «انگار خودم نیستم»، از محله‌ها و مکان‌های مختلف شهر تهران به‌عنوان بسترهای اصلی داستان استفاده شده است، آیا در قصه شما این فضاها ایجاب می‌کرد یا تعمد داشتید که وقایع آن در بخش‌های مختلف شهر تهران باشد؟ 

اصولاً عادت ندارم عناصری را که الزامی به بودنشان نیست به زور به کارهایم وصله کنم، اما در عین حال پرداختن به موقعیت‌های مکانی خصوصاً در شهر تهران که زادگاهم هست و محل وقوع رویدادهای داستان‌هایم چیزی نیست که بتوانم از آن صرف‌نظر کنم. اگر دقت کرده باشید شخصیت‌های داستان‌‌های من بسیاری از خاطرات خود را با مرور مکان‌هایی که در آنها قرار داشته‌اند یا مکان وقوع رویدادهایی خاص، به یاد می‌آورند. مثلاً قدم زدن لعیا (یکی از شخصیت‌های اصلی رمان «انگار خودم نیستم») در خیابان ولی‌عصر(عج) و مقایسه‌ آن خیابان با زمانی که جوان‌تر بوده و... چیزی است که بخشی از بن‌مایه‌ شخصیتی کاراکترم را می‌سازد و بدیهی است که باید در داستانم به آن بپردازم. بنابراین باید مکان‌ها به‌عنوان نشانه‌های واجد هویت (محله‌ای) در داستان هر نویسنده‌ای در هر کجای دنیا باشند تا داستان عمق پیدا کند. 

مکان‌هایی مانند برج‌های هرمزان در داستان شما در پیشبرد قصه نقش دارند. شناخت شما به‌عنوان یک نویسنده از این مناطق تهران تا چه اندازه است؟ 

اصولاً به کشف هویت، تاریخ، قدمت و ویژگی‌های خاص هر منطقه از شهر علاقه زیادی دارم؛ زیرا آن را ابزار کار خود می‌دانم. به‌عنوان یک نویسنده وقتی نامی از مکانی در داستان خود می‌برید باید شناسنامه‌‌ای از آن در ذهن داشته باشید؛ اینکه مثلاً افرادی که در آن برج خاص زندگی می‌کنند عموماً از چه طبقه‌ اجتماعی‌ای هستند، چه مشاغلی دارند، چه تفریحاتی می‌کنند، اوضاع مالی‌شان چطور است، حتی اینکه مثلاً در فضای سبز این مجموعه چه سرگرمی‌هایی می‌توانند داشته باشند و... بنابراین وقتی از این برج خاص نام می‌برم قطعاً باید با آگاهی این کار را انجام دهم وگرنه کار ناملموس می‌شود و کسی که مکان مذکور را بشناسد به‌راحتی تشخیص خواهد داد که شما با بی‌اطلاعی آن را به داستان خود وارد کرده‌اید. 

در رمان «یادت نرود که...» به پدیده‌ نقل‌مکان ساکنان خانه‌های ویلایی قدیمی به برج‌ها اشاره کرده‌اید؛ آیا پدیده میل افراد به برج‌نشینی از دغدغه‌ شخصی شما نشئت می‌گیرد؟ 

بله. متأسفانه این روزها به‌دلیل مشکلاتی چون ناامنی و سختی‌هایی که زندگی در منازل ویلایی به‌وجود می‌آورند بسیاری از افراد تمایل به برج‌نشینی دارند. این باعث شده بسیاری از خانه‌های قدیمی که نوستالژیکند و خاطرات زیادی در دلشان نهفته است تخریب و به برج تبدیل شوند. این مسئله درکنار زیان‌های عاطفی باعث ایجاد مشکلات دیگری هم شده ‌است. بسیار دیده می‌شود این برج‌های بلند پارکینگ کافی برای مهمانان ندارند و یا اینکه مثلاً در انتهای یک خیابان باریک که قبلاً پسکوچه‌ای در شمیران بوده ساخته می‌شوند که اصلاً آن بنا نباید در آن منطقه ساخته شود و مناسب آن مکان نیست، اما متأسفانه تمایل به برج‌سازی و برج‌نشینی نظم شهری را هم برهم زده است. در «یادت نرود که...» بسیاری از خاطرات مهم شخصیت‌های اصلی در خانه‌باغ قدیمی کیوان مرور می‌شوند. 

بیشتر شخصیت‌های داستانی شما در بخش‌های شمالی و در نهایت مرکز شهر تهران سکونت یا رفت‌وآمد دارند، آیا این مسئله فقط به شناخت شما از این محله‌ها برمی‌گردد؟ 

طبیعتاً پاسخ منفی است. باز هم این مسئله به شناسنامه‌هایی برمی‌گردد که برای شخصیت‌های داستان‌هایم طراحی می‌کنم. این آدم‌ها البته همه در شمال شهر تهران زندگی نمی‌کنند. اگر دقت کرده باشید، مثلاً کامروز چندین بار محل سکونتش را تغییر داده و از شمال تهران به منطقه‌ متوسط‌‌تری رفته تا خانواده‌اش بتوانند در خارج از کشور زندگی مرفه‌تری داشته‌باشند. اینکه این آدم‌ها در کدام منطقه‌ شهر مستقرند از ویژگی‌هایی که برای هریک از آنها تعریف کرده‌ام نشئت می‌گیرد نه چیز دیگر؛ البته در کتاب اولم «یادت نرود که...» آدم‌ها از قشر مرفه‌تری هستند و مثلاً کیوان کامیاب در یک خانه‌‌ باغ در منطقه‌ تجریش زندگی می‌کند، اما خب در کتاب جدیدم طبقه‌ این آدم‌ها متوسط و تمرکز بر بالای شهری بودن از بین رفته است؛ زیرا منطق قصه این‌طور ایجاب می‌کند. 

دوران کودکی و نوجوانی شما در کدامیک از محله‌های تهران سپری شده و چه خاطراتی از این محله‌ها دارید؟ 

من در همان منطقه‌ای زندگی می‌کنم که شخصیت‌های لعیا و کامروزِ داستانم بعد از ازدواجشان در آن ساکن شدند؛ خیابان ولی‌عصر(عج) نزدیک پارک ملت. بیشتر خاطرات سال‌های کودکی‌ام در همین منطقه شکل گرفته است. وقتی کوچک بودم من را به پارک ملت می‌بردند. آن زمان خیابان ولی‌عصر(عج) درختان بیشتری داشت. یک‌طرفه نشده بود. نمی‌دانم به سبب غلبه‌ حس نوستالژیک است که این حرف را می‌زنم یا نه، اما به گمانم آن زمان همه چیز زیباتر بود. 

محله و منطقه‌ای که اکنون در آن سکونت دارید چه ویژگی‌هایی دارد؟ آیا از سکونت در این محله راضی هستید؟ در مورد مشکلاتی مانند ترافیک و هوای آلوده و مسائل زیست‌محیطی محل سکونت خودتان هم توضیح دهید. 

محله من تغییری نکرده است. درواقع در همان محله‌ای که به‌دنیا آمدم، بزرگ شدم و ساکن همانجا هستم. بنابراین تغییرات آن را به شکل تدریجی و نامحسوس دیده‌ام. چون منزل ما به پارک نزدیک است فکر می‌کنم مشکل آلودگی هوا برایمان کمتر باشد، اما به‌هرحال هوای تهران آنقدر آلوده است که فرقی نمی‌کند کجایش زندگی کنی. از 10 سال پیش که خیابان ولی‌عصر(عج) یک‌طرفه شده است، بار ترافیک این خیابان به اوج خود رسیده و در ساعات شلوغی معمولاً کوچه‌های منتهی به ولی‌عصر(عج) قفل می‌شود و از طرفی خیابان نلسون ماندلا هم ترافیک‌های شدیدی را تجربه می‌کند تا جایی که گاهی برای خروج از منزل و رسیدن به خیابان اصلی باید زمان زیادی را در ترافیک سپری کرد. موش‌های خیابان ولی‌عصر(عج) هم که فکر می‌کنم معرف حضور همه باشند و نمی‌دانم چرا فکر اساسی برای از بین بردنشان نمی‌کنند. 

اگر شهردار تهران یا منطقه خودتان بودید برای آن چه برنامه‌ای داشتید؟ 

فکر می‌کنم اداره‌ شهری با ویژگی‌های تهران یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا باشد. تهران مشکلات عدیده‌ای دارد که آدم نمی‌داند اول باید به کدامشان برسد. در وهله‌ اول، اما فکری به حال ترافیک و آلودگی شدید هوا می‌کردم که دیگر مرزهای خطر را هم رد کرده. روزهای «بدون اتومبیل» تعیین می‌کردم،‌کاری که در بسیاری از پایتخت‌های اروپایی کرده‌اند و نتایج مثبتی گرفته‌اند و البته معضل وحشت‌آور بحران بی‌آبی هم که منحصر به تهران نیست و در کشور باید تدابیری برایش اندیشیده شود که در حوزه‌ دانش من نیست، اما قطعاً از متخصصان داخلی و خارجی برای رفع آن بهره‌ می‌گرفتم. 

اگر بخواهید از زشتی‌ها و زیبایی‌های محله سکونت خودتان بگویید به چه مسائلی اشاره می‌کنید؟ 

نابودی درختان خیابان ولی‌عصر(عج) من را بسیار آزار می‌دهد. اینکه این درختان به این حال و روز افتاده‌اند اسفناک است. گاهی دوست ندارم حتی نگاهشان کنم. ساخت‌وسازهای بی‌رویه و تخریب خانه‌‌های زیبای قدیمی به‌جای ایمن‌سازی و مستحکم کردن آنها هم آزارم می‌دهد. می‌دانید که این عمل در بسیاری از کشورهای غربی ممنوع است. ناهمخوانی شدید میان ساختمان‌های نوساز هم باعث زشتی شهر شده است. باور می‌کنید اگر بگویم زیبایی خاصی در منطقه زندگی‌ام نمی‌بینم؟ قبلاً همین پارک ملت بود که آن هم خراب شده و دیگر شباهت زیادی به پارک ندارد. 

برای نوشتن داستان‌های خود تا چه اندازه درباره فرهنگ تهرانی‌ها تحقیق می‌کنید؟ 

بسیار زیاد. اصولاً تحقیق برای نوشتن را امری لازم می‌دانم. چون خودم متولد تهران هستم و خانواده‌ام هم اصالتاً تهرانی‌اند، بنابراین از قدیمی‌ترهای خانواده‌ خودم می‌توانم اطلاعات بسیار سودمندی کسب کنم. مطالعه در حد وسیع‌تر را هم هرگز از دست نمی‌دهم. 

 (این گفت و گو، سه شنبه 2 مرداد 1397 در روزنامه همشهری منتشر شده است.)