طعم شور خنده
زن پرسيد:« مادر تو سال ها قبل به من گفتي دنيا اين طور نمي ماند، اما مي بيني كه هيچ اتفاق خاصي نيفتاده است!» پيرزن انگار كه غافلگير شده باشد، دستپاچه گفت:« هنوز هم مي گويم دنيا اين طور نمي ماند دخترم.» زن تار موي سفيدي را از روي پيشاني كنار زد و اين بار با لبخندي آميخته با تمسخر پرسيد:« يعني هنوز هم بايد منتظر بمانيم؟» پيرزن اين بار نتوانست جلوي اشك هايش را بگيرد. بلند شد به طرف دخترش رفت. او را در آغوش گرفت و ميان هق هق گريه گفت:« آره دخترم مثل اين كه حق با تو است. فقط من و تو پيرتر شديم.» بعد سعي كرد وسط گريه، بخندد. شانه هاي دخترش را گرفت و او را از خودش دورتر كرد. به چشم هايش نگاه كرد و با لبخند گفت:« پس مي بيني كه دنيا آن طور هم نمانده است.» آن گاه هر دو از پشت پرده اشك همديگر را ديدند كه مي خنديدند.
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 21:22 توسط علیالله سلیمی
|