معجون دامنگير

 زن براي چندمين بار انگشت اشاره اش را در گلويش فرو برد تا معجوني را كه ساعتي قبل خورده بود بالا بياورد. موفق نشد.  ديد تلاشش بيهوده است. دلش مي خواست تمام محتويات درون معده اش را بالا بياورد. احساس مي كرد تمام اندامش ناپاك شده است. معجون سفارشي دوستش را براي رهايي از بي خوابي هايش در شب هاي طولاني به سر كشيده بود و حالا تصور مي كرد آشوبي در درونش بر پا شده است. لحظاتي بعد، ته نشين شدن ذرات معجون در رگ و پي اش را حس كرد. رخوتي خلسه آور به سراغش آمد و پلك هايش سنگين شد. وقتي بيدار شد، احساس تشنگي مي كرد. طعم معجون هنوز زير زبانش بود. نتوانست به آن فكر نكند.