يك جفت جغد غمگين
كاميون پيچيد به سمت حاشيه خاكي جاده و گرد و خاك بلند شد.
پيرزن از روي بالكن اتاقك نگهباني چند بار داد زد:«حبيب آمد.»
پيرمردي با چوب زير بغل، لنگان لنگان از ميان ماشين هاي قراضه انتهاي حياط بزرگ گذشت و با عجله خود را به اتاقك كنار در گاراژ رساند.
پيرزن از همان بالا داد زد: « دارد نزديك مي شود.»
پيرمرد نفسي تازه كرد و گفت:« تو هيچي نگو، من مي دانم چه بگويم.»
كاميون جلوي در گاراژ ترمز كرد و گرد و خاك كم كم فرو نشست.
مرد راننده، كاميون را خاموش كرد و پياده شد. به سمت در آمد.
سرك كشيد و پيرمرد را ديد.
گفت:« آمدم عفت را ببرم.»
پيرمرد گفت:« عفت ديگر زنده نيست. او خودش را كشت.»
راننده گفت:« دروغ مي گويي او نمي خواست خودش را بكشد.»
پيرمرد گفت:« حالا كه كشته است.»
پيرزن از بالن داد زد:« از دست حرف هاي مردم خودش را كشت.»
پيرمرد چوب زير بغلش را چند بار محكم به زمين زد:« ما ديگر دختري بنام عفت نداريم. همه چي تمام شد.»
مرد راننده سرش را ميان دست هايش گرفت و ناليد:« او نمي خواست بيايد اين جا، مي گفت من را ببرند، مي كشند. پس بيچاره راست مي گفت.»
پيرمرد نشست كنار در و چوب زير بغلش را به ديوار تكيه داد. آرام آرام شانه هايش لرزيد:« عفت ما را هم خانه خراب كرد.»
مرد راننده گفت:« شما نبايد به حرف هاي ديگران گوش مي كرديد. عفت دشمن زياد داشت.»
پيرزن از پله هاي نرده اي بالكن پايين آمد و كنار پيرمرد نشست.
پيرمرد سر بلند كرد، پيرزن را ديد. آهي كشيد و گفت:« آخر عمري، ما دو تا، مثل جغد، نگهبان اين خرابه پرت و دور افتاده شده ايم.»
مرد راننده جلوتر آمد. آرام نشست رو به روي پيرمرد. اشك چشم هايش جاري شد. صداي ماشين هايي كه از جاده نزديك گاراژ مي گذشتند به گوش مي رسيد.
پيرمرد گفت:« بيچاره عفت در اين بيابان، غريب مرد.»
مرد راننده بلند شد به سمت پيرزن رفت. آرام، طوري كه فقط پيرزن بشنود پرسيد:« از وسايل عفت چيزي مانده من همراه داشته باشم؟»
پيرزن بدون اين كه حرفي بزند ، بلند شد به سمت اتاقك نگهباني رفت.
لحظاتي بعد كه برگشت، يك روسري آبي با تعدادي النگو را به طرف مرد راننده گرفت. در اين لحظه، كلاغي قار قار كنان آمد و روي ديوار كاهگي كنار در نشست. مرد راننده انگار كه يكدفعه حواسش پرت شده باشد، دستپاچه شد، اما زود به خود آمد و روسري و النگوها را از پيرزن گرفت. بدون اين كه خدا حافظي كند، از در بيرون رفت. لحظاتي بعد صداي استارت كاميون در اطراف گاراژ پيچيد. وقتي كاميون حركت كرد، دوباره گرد و خاك بلند شد. پيرمرد و پيرزن بلند شدند و دور شدن كاميون را تماشا كردند. كلاغ همچنان روي ديوار قار قار مي كرد. پيرمرد به سمت ديوار رفت و چوب زير بغلش را در هوا تكان داد تا كلاغ پرواز كرد و رفت.